متن ذیل، مطلب ابتدایی یا شاید بشه گفت دیباچه ی دفترچه خاطرات یه شهیده

شهید سعید مرادی

چون نکات کلیدی ای در مورد شروعم برای نگارش در این وبلاگ درونش دیدم، این مطلب زیبا رو به عنوان انگیزه وبلاگ نویسی خودم آوردم.

جهت توجه برای شما و هم تلنگر برای خودم.

 

من با نوشتن این دفترچه یا نوشتن خاطرات به آرزویی پاسخ می دهم که نویسندگی است حالا اگه نفس پروری است باشد البته نیست چون می گویند برای نویسنده شدن هم باید سختی کشید همانطور که باید برای کشتن نفس باید سختی کشید پس نوشتن هم مثل نفس کشی است بخصوص اگر حدیث نفس باشد شنیدم حدیث نفس نیز برای خودش یک جور تکنیک است نمی دانم این تکنیک چه فلسفه ای را با خود به همراه دارد اما من خودم نفسم را با این فلسفه حدیث می کنم که آن را به چنگ آورم یا در چنگ گیرم

- یعنی می توانم ؟

یاد محبی بخیر ،و درجاتش بالاتر. می گفت:(استعداد تکلیف می آورد تو باید بنویسی خدا این استعداد را در اختیارت گذاشته پس باید بنویسی، کدام آدم است که چشم داشته باشد و با آن نبیند؟ استعداد هم همین است باید به کارش گرفت ...)

از بعد از شنیدن این حرف نوشتن در من حتی در حد ثبت وقایع به احساسی خوش بدل شد گاهی دلم می خواهد به آن بنازم هر چند می دانم این تلنگر نفس است و چقدر ابلهانه!

من استدلال محبی را اینطور تکمیل می کنم که مگر چشمان قشنگ قشنگ تر می بیند؟مسلم است که نه او هم همانطور می بیند که چشمانی که قشنگ نیست وکدام چشمی قشنگ نیست؟وتازه مهم عمل دیدن است که از چشم سر می زند و همانطور که من به عنوان یک بنده می توانم بنویسم بنده ای دیگر می تواند نقاشی کند کاری را که من نمی توانم بکنم و دیگری می تواند خوب بخواند و شوربیافکندکاری که از من بر نمی آید پس ما مجموعه ی استعدادهاییم و همین است که ارزش دارد ما میتوانیم برای یکدیگر شان قائل شویم اما نمی توانیم به هم فخر بفروشیم چرا که اگر من بخواهم به استعدادی که دارم بنازم دیگری هم به استعدادی که خود دارد و من ندارم می نازد...

از کتاب نه آبی نه خاکی